بریده ای از کتاب

بچه غول گفت: ما باید نداریم آقا امیر. می توانیم مثل دو تا دوست کنار هم باشیم. من الان پیش تو هستم تا به تو کمک کنم به آرزوهایت برسی. البته قدم به قدم و یکی یکی.
امیرحسین که داشت لجش در می آمد، گفت: من حال و حوصله زیادی ندارم ها! تو هنوز مرا نشناخته ای. اگر تو یک غولی و مال منی، باید هر چه می گویم مو به مو گوش بدهی.
بچه غول گفت: عجب بچه تند مزاجی هستی. شما آدم ها یک ضرب المثل دارید که می گوید:یواش برو با هم بیاییم.
امیرحسین صدایش را بلند کرد و گفت: تو بچه غول یه وجبی برای من ضرب المثل می خوانی؟ همین الان باید آرزوهای منو برآورده کنی.
بچه غول گفت: مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نمی شود. کاری نکن که خودم را گم و گور کنم و برای همیشه از پیشت بروم.
امیرحسین گفت: یک ریال بده آش به همین خیال باش. صدایی ازچراغ درنیامد