آهنگ گذاشته بودم وچشمم به در بود تا بلکه یک مشتری، کسی بیاید. فضای لطیف داخل گل فروشی روحم راآرام می کرد اما باز هم حوصله ام سررفته بود. با دستم روی میز ضرب گرفته بودم و همراه با آهنگ، سرم را تکان می دادم. حوصله موبایلمم نداشتم، جدیدا دستم درد می گرفت وقتی باهاش مشغول می شدم. وحید می گفت: به خاطر وررفتن زیاد با موبایله! می گفت: تلویزیون گفته.

مردم ما هم کلا توی یک فاز دیگه ای اند. اول وسیله ای را می آورند و خوب که پدر همه رو درآوردند تازه می روند دنبال فرهنگش. درب دستگاههای فرهنگی را باید گل گرفت.

صدای زنگوله بالای در حواسم را بر می گرداند سمت در. پسر 12،13 ساله ای می آید داخل و سلام می کند. قطعا مشتری نیست. مقابل میزم که می رسد می گوید: آقا ما یک طرحی داریم برای مغازه دارهای محترم و با فرهنگ.

از حرفش خوشم می آید و لبخند می زنم. می گوید:طرحمان کتاب امانی است که به شما میدهیم و هر هفته هم می آییم کتاب را عوض می کنیم.

سری تکان می دهم و می گویم: خوب بعدش؟ 

خیلی با ادب جواب می دهد:بعدش اینکه کتاب غذای روح و آرامش بخشه!!

پسره کتابی را که دستش است می گیرد طرفم و  می گوید: کتاب داستانی و کم حجم و زیباست. من اطمینان دارم شما چند صفحه اولش را بخوانید زمین نمی گذارید . بقیه شرط و شروط را هم می گوید و می رود.

مدتی است که می آید و می رود.کتابها را می گیرم و می خوانم. چند تایی اش را هم خریده ام برای اهل خانه.

غیر از چند تایی که با آب گلها خیس شده بود و مجبور شدم هزینه اش را بدهم ولی می ارزید به رفع گرسنگی روحم...