خوابم می آید.امانشسته مقابلم و دارد حرف می زند. 

سلول های بدنم خوابیده اند. مانده سلول های چشمانم که به زحمت بیدار نگهشان داشته ام تا آبروریزی نشود!

دیگر خمیازه هم نمی کشم چون سلول های مخصوص این کار هم خوابشان برد!!!

نورون های عصبی و مغزی هم لا لا!

هیچی دیگر! مثل یک روبات ماندم پای صحبت های یک دوست بزرگتر از خودم تا خودش خوابش گرفت و رفت بخوابد.

بعد از 20 ساعت فعالیت وقتی افتاد م توی رختخواب تازه فهمیدم تمام سلول هایم قهر کردند و خوابم از بیخ پریده!!!!!

به راست، قفا، دمرو، متکا زیر سر، روی سر، زیر پا، زیر پتو، روی پتو، مچاله پتو، فایده نداشت.

تنها راهی که نجاتم می داد از این بدبختی، کتاب بود. بخوانم تا بلکه خوابم ببرد.

هیچی دیگر! رمان هندوی شیدا دستم بود  چون جذاب بود تا خود صبج بیدارم نگه داشت و  الآن 44 ساعته که نخوابیدم .

دارم می میرم......

خرپف خرپف