اهل کتاب خواندن نبودم.برادرم می خواند اما من نه. تابستان شده بود وغیر از استراحت وبازی وخواب زیاد وتلوزیون دیدن کاری نداشتم. مامان اما حرص می خورد که من قدر لحطه های نوجوانی ام را نمی دانم. اول کمی نصیحت بعد غر بعدم دعوا. اما من آدم بشو نبودم. تااینکه بنده خدا بعد از کلی فیلسوفانه فکر کردن گفت اگه کتاب بخونم برای هر صفحه ای 100 تومن میده . 

به پول احتیاج داشتم برای خرید اسباب و وسایل مورد نیازم.به سرعت شروع به خواندن کردم اولش چون علاقه نداشتم خیلی سخت بودوهر روز هم حساب می کردم و به مامان می گفتم.اما بعد از دو سه هفته در به در کتاب شده بودم.معتادشده بودم به تمام معنا. مامانم فکر نمی کرد آخرتابستان مجبور بشه این همه پول به من بده.تازه دردسر بزرگترش تهیه کتاب  برای من بود. 

الان سه سال از اون موقع گذشته .حالا دیگه حرف پول نیست حرف استفاده خودم از لحظات عمرم ورشد فکری روحی وشاخص شدنم بین دوستان است. 

دیروز هم که با کمک پدر و مادر مدیرمان را کشاندم تا مقروطرح ویژه کتابخوانی را در مدرسه دادم.